پيشنهادي براي ادامه مردن نيمه تمام

شبنم اماني
shabnamamani@yahoo.com


- اسم اين خيابون چيه ؟
لبخندي زد و دستم را گرفت .
- شوخي مي كني ! تو هنوز خيابونارو نمي شناسي ؟
حرف مرا جدي نگرفته بود . نمي دانم چه طور فكر مي كردم وجودم را جدي گرفته است. در طول زندگي هميشه در شك و ترديد عميقي غوطه ور بودم كه آيا وجود دارم يا نه ؟

از آن روزي كه عادت كردم خودم را زياد در آينه نگاه كنم متوجه شدم كه هر ثانيه چين و چروكهاي صورتم بيشتر مي شود .

پلوور خاكستري و باراني مشكي به تنش بود . با هر جمله نيم نگاهي به من مي انداخت و گاهي لبخند مي زد . دستش را محكم گرفته بودم . فكر مي كردم دستم راول مي كند .

امروز صبح قبل از هر كاري آينه ام را در آوردم شيارهاي افقي گودتر شده بود و دو شيار زير چشمم اضافه شده بود .

نزديك ميدان كه رسيديم دستم را ول كرد . ايستاد و كيفش را به دست ديگرش داد . دوست داشتم همان جا بايستم و فقط او را نگاه كنم چشم هاي تيره اش را كه هميشه اشك آلود به نظر مي رسيد .
- بهتره اينجا با هم ديده نشيم . قرار دارم بايد برم .
فرياد مي زدم نرو نرو نمي شنيد و به حرفهايش ادامه مي داد.
- خوب ، من ديگه برم . كاري نداري ؟ مراقب خودت باش .
باز هم داد كشيدم نرو نرو
- توام تا زير بارون خيس نشدي زودتر برو خونه
نمي دانستم اگر برود چه كار كنم . من هيچ جاي اين شهر را نمي شناختم . فرياد مي زدم نرو اما انگار نمي شنيد . دستم را فشرد و رفت .

امروز چند تار موي سفيد پيدا كردم . تا بعداز ظهر خوابيدم كه دوباره سراغ آينه نروم اما نشد. لبهايم مات شده اند كنار لبها دو خط مورب ايجاد شده است . نمي دانم كه يك صبح تا ظهر چگونه اين همه تغيير به وجود مي آورد .

بعد از رفتنش سوار تنها اتوبوسي كه در ايستگاه بود ، شدم . ترسيدم بپرسم اتوبوس به كدام مسير مي رود . مي ترسيدم حرف زدنم هم تبديل به فرياد شود . پس از مدتي فهميدم به اشتباه سوار قسمت آقايان شده ام .

از صبح شروع كردم به شمردن شيارهاي افقي و عمودي صورتم . اما هر دفعه به يك بهانه نصفه مي ماند و دوباره از اول شروع مي كردم. نمي دانم چرا هردفعه اين شمردن بيشتر طول مي كشد ؟

صداي راننده را به وضوح مي شنيدم
- خانم اشتباهي جلو سوار شدي ، هيچي نگفتيم ! حالا آخر خطي نمي خواي پياده شي ؟
سرم را تكان دادم خواستم از داخل كيفم بليط در بياورم اما راننده گفت :
- نمي خواد مهمون من باش برو خواهر برو
صدايش را مي شنيدم كه زير لب غرغر مي كرد .
پياده شدم نمي دانستم كجا هستم ؟ يك خيابان بلند و خلوت

صبح امروز متوجه شدم كه پوستم مي ريزد و هر لحظه اين ريزش بيشتر مي شود . چين هاي صورتم عميق تر و موهايم سفيد تر شده است .

خيابان خيلي خلوت بود . مي دويدم و فرياد مي زدم نرو نرو نرو نرو! صدايم هيچ انعكاسي نداشت . باران مي آمد ، من بي وقفه مي دويدم و فرياد مي زدم نرو نرو . صدايم به قدري بلند شده بود كه فكر مي كردم تمام شهر آن را مي شنود اما انگار هيچ كس نمي شنيدش دستم را به سمت دهانم بردم . بسته بود ! آينه ام را در آوردم ، مي خواستم مطمئن شوم . خيلي عجيب بود صداي فريادم را مي شنيدم اما صورتم در آينه بي تحرك بود . دهانم كاملاً بسته شده بود ، هيچ جنبشي نداشت ، اما صدايم مي گفت نرو نرو .

امروز تصميم گرفتم ديگر به آينه نگاه نكنم براي همين آينه را از پنجره به بيرون پرتاب كردم . خيالم راحت شده بود كه آينه شكسته است اما ساعتي طول نكشيد كه حس كردم دهانم را نمي توانم باز كنم لبانم دوخته شده بود و صورتم كش مي آمد . جنبشي را زير چشمهايم احساس مي كردم . انگار يك چيزي مي خواست از پوستم بيرون بزند . از زير چشمانم شروع به حركت مي كرد و تا لبانم ادامه داشت ، به دور لبهايم كه مي رسيد تبديل به سوزش شديدي مي شد . هرچه به صورتم دست مي كشيدم متوجه هيچ تغييري نمي شدم . فقط دهانم بسته بود و باز نمي شد ، اين بود كه رفتم تا دوباره قطعه اي از آينه خرد شده را پيدا كنم . آينه ام را پيدا كردم ، سالم بود . جالب اينكه حتي ترك هم برنداشته بود . نفس راحتي كشيدم و آينه را بوسيدم .
لبانم باز شده بود !



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31948< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي