|
- اسم اين خيابون چيه ؟ لبخندي زد و دستم را گرفت . - شوخي مي كني ! تو هنوز خيابونارو نمي شناسي ؟ حرف مرا جدي نگرفته بود . نمي دانم چه طور فكر مي كردم وجودم را جدي گرفته است. در طول زندگي هميشه در شك و ترديد عميقي غوطه ور بودم كه آيا وجود دارم يا نه ؟
از آن روزي كه عادت كردم خودم را زياد در آينه نگاه كنم متوجه شدم كه هر ثانيه چين و چروكهاي صورتم بيشتر مي شود .
پلوور خاكستري و باراني مشكي به تنش بود . با هر جمله نيم نگاهي به من مي انداخت و گاهي لبخند مي زد . دستش را محكم گرفته بودم . فكر مي كردم دستم راول مي كند .
امروز صبح قبل از هر كاري آينه ام را در آوردم شيارهاي افقي گودتر شده بود و دو شيار زير چشمم اضافه شده بود .
نزديك ميدان كه رسيديم دستم را ول كرد . ايستاد و كيفش را به دست ديگرش داد . دوست داشتم همان جا بايستم و فقط او را نگاه كنم چشم هاي تيره اش را كه هميشه اشك آلود به نظر مي رسيد . - بهتره اينجا با هم ديده نشيم . قرار دارم بايد برم . فرياد مي زدم نرو نرو نمي شنيد و به حرفهايش ادامه مي داد. - خوب ، من ديگه برم . كاري نداري ؟ مراقب خودت باش . باز هم داد كشيدم نرو نرو - توام تا زير بارون خيس نشدي زودتر برو خونه نمي دانستم اگر برود چه كار كنم . من هيچ جاي اين شهر را نمي شناختم . فرياد مي زدم نرو اما انگار نمي شنيد . دستم را فشرد و رفت .
امروز چند تار موي سفيد پيدا كردم . تا بعداز ظهر خوابيدم كه دوباره سراغ آينه نروم اما نشد. لبهايم مات شده اند كنار لبها دو خط مورب ايجاد شده است . نمي دانم كه يك صبح تا ظهر چگونه اين همه تغيير به وجود مي آورد .
بعد از رفتنش سوار تنها اتوبوسي كه در ايستگاه بود ، شدم . ترسيدم بپرسم اتوبوس به كدام مسير مي رود . مي ترسيدم حرف زدنم هم تبديل به فرياد شود . پس از مدتي فهميدم به اشتباه سوار قسمت آقايان شده ام .
از صبح شروع كردم به شمردن شيارهاي افقي و عمودي صورتم . اما هر دفعه به يك بهانه نصفه مي ماند و دوباره از اول شروع مي كردم. نمي دانم چرا هردفعه اين شمردن بيشتر طول مي كشد ؟
صداي راننده را به وضوح مي شنيدم - خانم اشتباهي جلو سوار شدي ، هيچي نگفتيم ! حالا آخر خطي نمي خواي پياده شي ؟ سرم را تكان دادم خواستم از داخل كيفم بليط در بياورم اما راننده گفت : - نمي خواد مهمون من باش برو خواهر برو صدايش را مي شنيدم كه زير لب غرغر مي كرد . پياده شدم نمي دانستم كجا هستم ؟ يك خيابان بلند و خلوت
صبح امروز متوجه شدم كه پوستم مي ريزد و هر لحظه اين ريزش بيشتر مي شود . چين هاي صورتم عميق تر و موهايم سفيد تر شده است .
خيابان خيلي خلوت بود . مي دويدم و فرياد مي زدم نرو نرو نرو نرو! صدايم هيچ انعكاسي نداشت . باران مي آمد ، من بي وقفه مي دويدم و فرياد مي زدم نرو نرو . صدايم به قدري بلند شده بود كه فكر مي كردم تمام شهر آن را مي شنود اما انگار هيچ كس نمي شنيدش دستم را به سمت دهانم بردم . بسته بود ! آينه ام را در آوردم ، مي خواستم مطمئن شوم . خيلي عجيب بود صداي فريادم را مي شنيدم اما صورتم در آينه بي تحرك بود . دهانم كاملاً بسته شده بود ، هيچ جنبشي نداشت ، اما صدايم مي گفت نرو نرو .
امروز تصميم گرفتم ديگر به آينه نگاه نكنم براي همين آينه را از پنجره به بيرون پرتاب كردم . خيالم راحت شده بود كه آينه شكسته است اما ساعتي طول نكشيد كه حس كردم دهانم را نمي توانم باز كنم لبانم دوخته شده بود و صورتم كش مي آمد . جنبشي را زير چشمهايم احساس مي كردم . انگار يك چيزي مي خواست از پوستم بيرون بزند . از زير چشمانم شروع به حركت مي كرد و تا لبانم ادامه داشت ، به دور لبهايم كه مي رسيد تبديل به سوزش شديدي مي شد . هرچه به صورتم دست مي كشيدم متوجه هيچ تغييري نمي شدم . فقط دهانم بسته بود و باز نمي شد ، اين بود كه رفتم تا دوباره قطعه اي از آينه خرد شده را پيدا كنم . آينه ام را پيدا كردم ، سالم بود . جالب اينكه حتي ترك هم برنداشته بود . نفس راحتي كشيدم و آينه را بوسيدم . لبانم باز شده بود !
|
|